۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

قرص و الياس


غروب-داخلي-پادگان آموزشي-راهروي آسايشگاه
يك نفر با لباس خاكي، گت كرده، بدون جوراب، با دمپايي داره به سمت دري كه يك لنگش بازه حركت مي كنه. جوري راه مي ره كه معلومه يك روز خسته كننده رو پشت سر گذاشته. از بيرون معلومه كه در، درِ آسايشگاه سربازهاست و چند نفري هم داخل در حال رفت و آمد  و تعويض لباس هاي خاكي هستن.
پشت سرش حركت مي كنيم، وارد آسايشگاه مي شيم. اونقدر حواسش پرته كه نمي دونه از كنار كيا رد مي شه، همينجور كه به طرف انتهاي آسايشگاه حركت مي كنه، مي بينيم كه سه نفر كه يكيشون يك پتو تو دستشه، پاورچين پاورچين، از پشت سر بهش  نزديك مي شن. يكهو پتو رو روي سرش مي ندازن، دمپايي هاشون رو در ميارن و با اون شروع مي كنن به كتك زدن طرف. اون كه كاري از دستش برنمياد از زير پتو با صداي خفه اي داد مي زنه: صادق...كثافتا...حسين...احمق....نكن...نزنين...محمد علي... مي كشمت....پوستتون رو مي كنم....
آدماي اطراف هيچ عكس العملي بجز لبخند رويِ لب ندارن، جوري نگاه مي كنن كه مشخصه همه مي دونن قضيه يك شوخيه.
يكهو يكي از بيرون وارد ميشه. حسين با صدايي كه توش هيجان موج مي زنه ميگه حسن بيا كمك.
حسن پس از چند احظه تامل با اشاره سر و دست به الياس، كه زير پتو گير كرده، آروم از حسين مي پرسه: كيه؟
حسين: الياسه.
با شنيدن اين اسم، حسن هم دمپاييش رو در مياره و شروع ميكنه به كتك زدن الياس. پس از چند لحظه، هر چهار نفر با نگاه كردن به هم، جوري كه با چشماشون با هم حرف مي زنن، پتو رو ول مي كنن و يكهو غيبشون مي زنه. الياس با صورت سرخ و چهره اي عصباني از زير پتو در مي آد و از بچه هايي كه نگاش مي كنن مي پرسه: كوشَن؟ اما جواب اونا چيزي بجز لبخند نيست.

ظهر-داخلي-آسايشگاه سربازان
از دم در آسايشگاه وارد مي شيم، سمت چپ روبرو، تخت رديف دوم، پايين، صادق دراز كشيده و مجله سينمايي دنياي تصوير رو تو دستش گرفته و داره مي خونه، رديف آخر از همون سمت، تخت بالا محمد علي داره با يكي بلند بلند حرف مي زنه و مسخرش مي كنه، طبقه پايين حسين نشسته و داره موهاي بورِ فِرِش رو شونه مي كنه. يكهو الياس وارد مي شه و با حالتي عصباني، جوريكه انگار شوخي ديروز يادش نرفته، با اشاره به صادق، حسين و محمد علي ميگه: دارم واستون، حالا مي بينين.
صادق: بينيم بابا.
حسين با لحجه شمالي: گمشو.
محمد علي كه با اون ريش بلند و موهايي كه به يك طرف شونه شده، آدم آرومي به نظر مياد، داد مي زنه: برادر الياس خفه مي شي يا دوباره بيايم سراغت.
الياس با شنيدن اين حرف دست چپش رو تكون مي ده و آروم ميگه: گمشين.
صادق، حسين و محمد علي بلند مي زنن زير خنده تا لج الياس بيشتر در بياد.
الياس به سمت انتهاي آسايشگاه حركت مي كنه، از طرف مقابل حسن به سمت ما مياد، و الياس كه انگار نمي دونه حسن هم تو شوخي ديروز نقش داشته بي خيال و بدون اينكه چيزي بگه از كنارش رد ميشه.
صادق كه خندش تموم شده با ديدن حسن داد ميزنه: چاكر معاون كلانتر.
حسن كه انگار از اين اسم خوشش نمياده بدون زدن حرفي از آسايشگاه بيرون مي ره.
چند لحظه بعد حسن دوباره به آسايشگاه برمي گرده و صادق اينبار از روي تخت بلند مي شه و مياد به سمت حسن.
صادق: حسن...حسن...وايسا كارت دارم.
حسن هيچ ناراحتي تو صورتش ديده نمي شه. انگار نه انگار كه همين الان از حرف صادق ناراحت شده بود.
حسن: چيه؟
صادق: قرص اشتها آور مي خوام.
حسن: مي خواي چيكار؟
صادق: مي خوام....آره...خوبه...مي خوام بخورم ديگه...
حسن: نه منظورم اينه كه اگه بخوري اونوقت غذاي اضافي مي خواي از كجا گير بياري بخوري؟
صادق: تو چكار داري؟...تو قرصتو بده....

ظهر-داخلي-آسايشگاه-ساعتي بعد
صادق: حسن...شكمو نيگا... سه پرس از اين لجن پلو خوردم...شكمم دو برابر هميشه اومده جلو... اما هنوز احساس گرسنگي مي كنم.
حسن به شكم صادق نگاه مي كنه و با تعجب مي گه: چيه صادق اين؟ چقدر خوردي؟........تازه اصل قضيه مونده...
صادق: اصل قضيه چيه؟
حسن: تازه الان خوابت ميگيره....
صادق: يعني چي؟ خواب چيه؟ الان كلاس داريم....اوه اوه...يا ابالفضل بدبخت شدم.... الان با اين يارو عصا قورت دادهه كلاس داريم....واي.....

ظهر-داخلي-كلاس- ساعتي بعد
همه با لباس خاكي مرتب سر كلاس نشستن...يك افسر با درجه سرهنگي وارد كلاس مي شه و حسن كه كنار در وايساده با ورود اون فرياد ميزنه: گروهان...برپا...خبر...دار...
با گفتن اين حرفِ حسن، همه بلند ميشن و پاها رو به هم مي كوبن، جوريكه صداش بلند ميشه....
سرهنگ يك نگاهي به بچه ها ميندازه، دست راستشو كنار كلاهش مي بره، سلام نظامي ميده و رو به حسن ميگه: آزاد.
حسن با صداي بلند ميگه: آزاد.
همه ميشينن سرجاي خودشون.
سرهنگ داره كاغذهاش رو آماده مي كنه، صادق تو رديف سوم نشسته و داره چرت مي زنه...بعضي وقتا بچه ها تكونش مي دن تا بيدار شه اما بي فايدس...سرش رو ميذاره رو دسته صندلي و راحت مي خوابه... در طول مدت كلاس چند باري سر بلند مي كنه...با سرهنگ چشم تو چشم ميشه ولي باز هم به خواب ميره....
موقع حضور و غياب با شنيدن اسم خودش از خواب بيدار مي شه، دستش رو نصفه نيمه بلند مي كنه و بازهم سرش روي دسته صندلي ميفته...
حضور و غياب كه تموم ميشه، سرهنگ بالاي سرش مياد و ميگه: پسرم حالت خوب نيست؟
صادق با صداي خواب آلود: آره...خوبم...
سرهنگ رو به ارشد: ارشد...ايشون رو بفرست آسايشگاه، به استاد بعدي هم بگو ايشون مريض بودن....
صادق پا ميشه، از كلاس بيرون ميره تا بره آسايشگاه بخوابه.

شب-داخلي-آسايشگاه
هوا تاريك شده، همه مشغول انجام كارهاي روزمرشون هستن و صادق همچنان روي تختش خوابه....
محمدعلي با يك ظرف غذا تو دستش وارد آسايشگاه ميشه و بطرف صادق ميره و بيدارش ميكنه تا غذا بخوره.....
صادق با قيافه اي پريشون از خواب بيدار مي شه و مشغول غذا خوردن ميشه، در حال غذا خوردنه كه الياس از در آسايشگاه مياد تو و رو به صادق ميگه: الهي همين امشب هر سه تاتون سَقَط شين، يك پادگان از شرتون راحت شه.
صداي محكم آمين از ته آسايشگاه بلند ميشه. مشخصه هيچكس تو آسايشگاه از دست اين سه نفر در امان نيست.
الياس به طرف تخت خودش ميره، دو نفر از ته آسايشگاه ميان و از كنار الياس رد مي شن...يك ليوان دست يكيشونه كه داره يك چيزي رو توش هم ميزنه...به سمت تخت صادق كج مي كنن روي تختش مي شينن و ليوان رو مي دن دستش....
صادق: دمت گرم محسن...اي ول داوود....مگه شما به داد ما برسين
محسن، با قد كوتاه، چشم سبز، مو و ريش بور و داوود قد بلند، ريش و موي مشكي، هر دو با لحجه اصفهاني شروع مي كنن با صادق حرف زدن، قيافه هيچكدومشون به صورت تراشيده و موي ژل زده صادق نمي خوره اما به نظر رفقاي خوبي ميان.
محسن: بخور ايشالا سريع خُب شي، باز هم بقيه رو اذيت كني....
داوود: آره...بچه ها دلشون واست تنگِس...
صادق: آره...معلومه.....

صبح زود-داخلي-آسايشگاه
هوا هنوز تاريكه و چراغهاي آسايشگاه نصفه نيمه روشن شدن. بچه ها يكي يكي دارن بلند مي شن و لباس هاشون رو مي پوشن.... به تخت يكي از بچه ها نزديك مي شيم ... جلوتر كه مي ريم، مي بينيم اون الياسه كه هنوز بيدار نشده .... باز هم صادق، حسين و محمد علي با پتويي در دست اما اين بار با لباس نظامي كامل، گت كرده با پوتين، بهش نزديك مي شن، پتو رو روش ميندازن و اينبار نه با دمپايي كه با پوتين هاييكه پاشونه شروع مي كنن به كتك زدن الياس.....
اونا همچنان دارن الياس رو كتك مي زنن كه ما عقب عقب در حاليكه همچنان اونا رو مي بينيم به سمت در آسايشگاه مي ريم، از در آسايشگاه بيرون مي ريم، عقب عقب به نقطه شروع مي ريم در حاليكه درِ باز آسايشگاه رو مي بينيم كه سربازا دارن خيلي عادي لباساشون رو مي پوشن.....


كات....خسته نباشين