۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

جويي طالع زِ خرواري هنر به


پارسال دم عيد، به صرافت افتاديم كه براي يك بار در عمرمون هم كه شده دانشگاه و كلاس رو دودَر نكنيم و با اجازه اساتيد كلاسارو تعطيل كنيم. براي همين با هماهنگي بچه هاي كلاس، سرِ كلاسِ هر استاد سر صحبت رو باز مي كرديم كه استاد مي خوايم بريم خونه، خيلي وقته نرفتيم، تو رو خدا و قص علي هذا.
اساتيد يكي يكي نرم مي شدن، حتي يكي از اساتيدِ سخت گير با اين شرط راضي شد كه بعد از عيد كلاس جبراني بذاره. اما چشمتون روز بد نبينه، يكي از اساتيد پاشو كرده بود تو يك كفش كه اِلا و بِلا شما بايد بياين سرِ كلاس. خلاصه ما پسرها سه هفته روي مخ اين بنده خدا كار كرديم اما راضي نمي شد.
هفته اي كه قرار بود هفته بعدش بريم، قبل از كلاسِ اين استاد گرانمايه قرار گذاشتيم كه بعد از تموم شدن درس باز هم درخواستمون رو مطرح كنيم. همين اتفاق هم افتاد يعني وقتي درس تموم شد من گفتم:(( استاد عيدتون پيشاپيش مبارك)).  استاد كه متوجه منظور من شده بود، يهو گفت:(( نه، هفته بعد بايد بياين)). در اين لحظه موج التماس بچه ها شروع شد كه چرا استاد؟ نه؟... اما استاد، سِرتق، سرِ حرفِ خودش وايساده بود تا اينكه خانم ها شروع كردن. يكي از خانم ها گفت:((استاد تو رو خدا)) و استاد گفت:((باشه، بريد، عيدتون مبارك))