۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

بدون عنوان


بعد از چندین مدت می‌خوام بنویسم. تو این چند وقت اتفاقات عجیب و غریب زیادی افتاده اما نمی‌دونم از کدوم بنویسم.
از بنایی خونه، از عروسی محمد، از دیدار مجدد دوستان قدیمی تو عروسی، از ترک خونه به مقصد دانشگاه، از خونه‌ی مملی اینا، از رسیدن به دانشگاه، از خونه‌ای که گرفتیم، از حسام که دفاع کرد و رفت یا از بی‌حوصلگی و بی‌رمقی خودم برای ادامه کار.
(آهی از ته سینه)...نمی‌دونم، همشون موضوعات خوبی هستن که شاید یه روزی ازشون بنویسم اما الآن....نمی‌دونم....
......حسام و می‌گم که دفاع کرد و رفت.
دفاعش خیلی خوب بود، نمرش هم خوب بود. چهار سری هم شیرینی داد که در هر چهار دفعه من حیّ و حاضر بودم.
تو این یک هفته هم کارهای تصفیه‌ش رو انجام داد و دیشب رفت. تا دم در همراهش رفتم و وقتی داشت توی سیاهی کوچه گم می‌شد، دم در واستاده بودم و نگاش می‌کردم که داره دو تا ساک سنگین رو در حالی که تلوتلو می‌خوره با خودش می‌بره. چند بار برگشت و نگاه کرد و تو سیاهی گم شد. تو تمام لحظاتی که نگاهم به ته کوچه بود، خاطرات دو سال از جلوی چشمام می‌گذشت.
از روز اول که با هر دو حسین تو اتاقشون بودن و من وارد شدم و اون طوری که بعداً خودشون تعریف کردن، بعد از رفتنم به همدیگه گفته بودن که اینو راه ندیم تو اتاق و با هم به توافق هم رسیده بودن. روزی که گوشیم رو تو اتاق جا گذاشتم و از خواب پروندمش، از روزی که وسائلم رو آوردم تو اتاقشون، تابستونی که با هم گذروندیم، غرغرهایی که سر هم می‌کردیم، کلاس‌هایی که می‌رفتیم، بحث‌هایی که با هم کردیم و ....
همه‌‌ی اینا در عرض چند لحظه‌ از جلوی چشمام عبور کرد تا حسام تو سیاهی کوچه گم شد و من چند لحظه به ته کوچه خیره شدم و در رو بستم.
به قول حمزه زندگیه دیگه، کاریش نمی‌شه کرد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

شعبه‌ی جدید


دوستان عزیز، به مناسبت عید فطر، شعبه‌ی جدید ما افتتاح شد. ما یعنی من و ....
خودتون متوجه می‌شید، فقط کافیه کلیک کنید: اینجا

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

تَفَنُّن


دفعه اولی هم که دیده بودمش، حتی بدون اینکه صاحبخونمون بگه، متوجه شده بودم که یارو یه چیزیش هست. صورت زرد، چشم‌های گود افتاده، لب‌های ترکیده،... همه نشونه‌های همون چیزی بود که صاحبخونه بعد از دیدنش بهم گفت.
-اینی که دیدی پسرعمومه، صاحب این ساختمون این بوده که این واحدی که الآن دست شماست رو من از این خریدم، خیلی بهش محل نذارید، ضِر زیاد می‌زنه، یک کم هم عمل داره.
مدت‌ها از اسباب‌کشی به اون خونه گذشته بود که یه روز آقای پسرعمو با چند تا کارگر اومدن و افتادن به جون طبقه‌ی پایین خونه که در واقع پارکینگ بود و مدتی بود که خالی شده بود. روزها تا شب کار می‌کردن و نهار رو هم همونجا می‌خوردن.
یه روز بعدازظهر که همگی با هم تو خونه نشسته بودیم، متوجه یه بوی شدم که به مقدار زیاد تو هوا پخش شده بود. شروع کردم به بو کشیدن که امین، که اون روز اومده بود پیش ما، متوجه صدای فیس‌فیس من شد و اون هم شروع کرد به بو کشیدن. با لبخندی که بین هم رد و بدل کردیم، به همدیگه فهموندیم که هر دو یه بو رو شناسایی کردیم. بقیه که متوجه نشده بودن شروع کردن به سوال و جواب که "بوی چیه؟".
کمی که براشون توضیح دادم، امین من رو صدا کرد که "صادق بیا اینجا، بو از اینجاست" و به سمت هواکش دستشویی اشاره کرد.
پرسید: "کیه؟"
-همین یارو بَنگیَس، پسرعموی صاب‌خونه، دارن پایین کار می‌کنن، خسته که می‌شن تفنّنی، روزی دو سه بار می‌زنن
مکالمه‌مون با لبخندی که امین زد قطع شد. داشتم به این فکر می‌کردم که چطور پای یارو رو از اینجا ببریم یا حداقل یه کاری کنیم که اینجا نکشه که شنیدم امین دم هواکش دستشوئی واستاده و با صدای نئشه گونه‌ای میگه " داداش تنهایی نکش بیا بالا با هم بزنیم، بچه‌های اینجا اهل حالن".
لحظاتی بعد اون بوی تند قطع شد و دیگه تا زمانی که از اون خونه رفتیم، بویی احساس نکردیم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

افطاری 2


تازه  از سر کار اومده بودم، خسته و کوفته، وارد خونه شدم، یکی دو تا از بچه‌ها بودن، بقیه هم تا افطار پیداشون می‌شد، وجود مهمون هم که جزو بدیهیات بود. برنامه‌ای واسه افطار نداشتیم. از وقتی که به خونه‌ی جدید اومده بودیم و ماه‌رمضون شروع شده بود، افطارهارو لحظاتی مونده به اذان، با همفکری هم درست می‌کردیم. اون روز هم صبر کردم تا بقیه‌ی بچه‌ها از راه برسن و برنامه‌ی غذایی ممکن رو بررسی کنیم.
بچه‌ها که از راه رسیدن، یه پیشنهاد مطرح کردم که گرچه عجیب بود اما با موافقت بقیه مواجه شد. "بچه‌ها امروز شله‌زرد درست کنیم؟". چند لحظه‌ای به سکوت و تأمل در باب این پیشنهاد من گذشت و کم‌کم صدای تأییدها بلند شد.
وحید (با صدای بلند در حال پریدن به هوا): درست کنیم، درست کنیم.
علی.ز(در حالی که دست راستشو به نشانه‌ی بی‌اهمیت بودن قضیه تکون می‌داد و می‌رفت تا دوباره مشغول صحبت تلفنی با از ما بهترون بشه) هرچی درست کردید خوبه!!!!
قاسم(با لحجه‌ی مازندرانی): صادق بلدی، گی نزنی؟
حتی مهمون‌ها هم نظرشون رو گفتن،
علی.ن(با اعتراض و لحجه‌ی مشهدی): ..... نخور، باز تو ادعا کردی؟
امین(با آرامش): خوبه منم میام کمک.
کار شروع شد، همه به نوعی داشتن کمک می‌کردن تا بالاخره حاضر شد. اذان شده بود و سفره رو پهن کردیم و ظرف‌ها رو پر کردیم تا برای همسایه‌ها هم ببریم. چون باز هم به دلایل واهی هیچ‌کس حاضر به قبول این مسئولیت نشد، به ناچار خودم سینی رو برداشتم و سهمیه‌ی طبقات بالا و پایین رو دادم.
توزیع که تموم شد، به خونه‌برگشتم و همه با هم افطار کردیم. اما یه چیزی درست نبود، ما نون و پنیر می‌خوردیم اما یه بوی خوب میومد، همه هم احساس کردیم، اول از همه هم امین.
شروع کردیم به حدس زدن که بو از کجا میاد. از طبقه‌ی پایین بود. همه از پنجره‌ی مشرف به حیاط سر بیرون بردیم تا ببینیم چه خبره. بوی یک نوع کتلت خاص،که مشخص بود خیلی خوشمزه‌ست، پیچیده بود.
وقتی از تماشا و بوییدن سیر شدیم، سرها رو داخل آوردیم. یه فکری به ذهنم رسید."بچه‌ها من می‌رم تا ظرف‌ها رو جمع کنم، شاید همسایه یکی دوتا کتلت واسمون گذاشت". لباس پوشیدم و راه افتادم، از در حیاط رفتم و آقای همسایه اومد دم در. گفتم که اومدم دنبال ظرف و اون رفت و ظرف رو آورد. ظرف خالی بود و من ناامیدانه داشتم برمی‌گشتم اما اشکال قضیه این بود که امین از پنجره بالا شاهد ماجرا بود و با دیدن ظرف خالی سرش رو به داخل کشید. حدس می‌زدم چه چیزی در انتظارمه.
پله‌ها رو بالا رفتم، در خونه باز بود. در رو که باز کردم، همشون به ردیف، انگار که می‌خوان سرود بخونن، نشسته بودن و با انگشت به من اشاره می‌کردن و می‌خندیدن. خودمم خندم گرفت اما روم رو برگردوندم، ظرف‌ها رو روی زمین گذاشتم، در رو بستم و به طبقه‌ی بالا رفتم که بقیه‌ی ظرف‌ها رو جمع کنم. تو راه پیش خودم می‌گفتم" خدایا خوب ضایعمون کردی".
به در خونه‌ی همسایه‌ی طبقه‌ی بالا رسیدم. در زدم و سلام کردم و ظرف رو خواستم. چشمی گفت و رفت تا ظرف رو بیاره. مدتی طول کشید و وقتی برگشت ظرف به اون بزرگی رو پر از زولبیا و بامیه کرده بود. از خوشحالی مثل پنگوئنی شده بودم که می‌خواد بپره اما نمی‌تونه. ظرف رو گرفتم و تشکر کردم. با احتیاط و بدون هیچ سر و صدایی رفتم پایین. از واحد خودمون گذشتم و رفتم دم در. زنگ واحد خودمون رو زدم و گوشی رو که برداشتن، داد زدم: "همه بیاید لب پنجره". این رو که گفتم، خودم هم رفتم و نشستم لب اتوبان ، جلوی مغازه‌ای که اون موقع شلوغ‌ترین ساعت خودش رو می‌گذروند و با اینکه شکمم پر بود، با ولع و حرص خاصی شروع کردم به خوردن، در واقع بلعیدن.
اون‌ها که لب پنجره واستاده بودن، داد می‌زدن که "برای ما هم بیار" و "ما هم می‌خوایم". من هم نه تنها به حرف اون‌ها وقعی ننهادم بلکه با نشان دادن برخی از انگشتان دست(که البته این عکس‌العمل مخصوص زمان جوانی و جاهلیت بود) پاسخ دندان‌شکنی به دوستان دادم.
عکس‌العمل دوستان هم به همین‌جا ختم نشد. وقتی امین از جلوی پنجره ناپدید شد، فهمیدم که یه خبری هست. بلند شدم و آماده انجام عکس‌العمل مناسب موندم. حرکت امین برابر بود با پرتاب یک پلاستیک آب که چون آماده بودم به من اصابت نکرد ولی با برخورد به زمین و پخش شدن روی زمین صدای مهیبی ایجاد کرد که توجه همه‌ی مشتری‌های مغازه رو به خودش جلب کرد، مضاف بر اینکه حرکات آرام و نشستن من روی زمین به سروصدا و حرکات سریع روی زمین، مثل بوکسوری که داره مقابل حرقش رقص پا می‌کنه، تبدیل شده بود که خوب این حرکات بر شدت عصبانیت اون‌ها اضافه می‌کرد.
مواد داخل بشقاب در حال اتمام بود که از نمای شیشه‌ای جلوی ساختمون، دیدم علی.ن لباس پوشیده و وقتی می‌خواست از در بیاد بیرون یه صحبت کوتاهی با علی.ز کرد. قحقحه‌ای از سر مسخره کردن به لب آورد و به سمت در خروجی و در واقع به سمت من اومد.
در اصلی ساختمون رو که باز کرد، به سمت من حمله ور شد، من هم برای فرار به سمت ماشینی که اون نزدیکی‌ها پارک بود رفتم و دور اون چرخیدم. علی.ن که نمی‌تونست منو بگیره از در مصالحه وارد شد و این کارش باعث شد ته مونده مواد بشقاب به اون برسه.
در راه برگشت به خونه ازش پرسیدم که "علی.ز بهت چی گفت که خندیدی". گفت که گفته "صبر کن خودش برامون میاره". حرفش واقعاً خنده‌دار بود چون تا اون زمان که هیچی از اون به بعد تا الآن هم یادم نمیاد که در همچین موقعیتی از خودم شفقت نشون داده باشم.
رمضان 1385-تهرانپارس



۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

رستگاری


امشب شب رستگاری یک مرد است،
مرد تنهای شب‌های کوفه،
شیر شجاع میدان‌های جنگ و هم بازی کودکان یتیم،
خلیفه کیسه به دوش شب‌های کوفه،
مظلومی که از حق خود گذشت و 25 سال را در سکوت گذراند،
امشب شب وصل او با برادرش، حبیب خدا، محمد مصطفی‌ست،
شب وصلش با همسرش زهراست،
امشب شب وصل مردی‌ست که با خاری در چشم و استخوانی در گلو، به دست اَشْقَ الاَشْقیَا در محراب نمازش به رستگاری رسید.